وقتی پارسا بدنیا اومد...
دیگه چند ساعتی بیشتر به پایان این انتظاره شیرین باقی نمونده بود فردا صبح ساعت هفت جراحی میشدم و پسر یکی یه دونم بدنیا میومد .... به آغوشه همیشه گرم و امن مادر و پدرش.... فقط.... میترسیدم نه برای خودم خدا خدا میکردم که پسر عزیزم سالم باشه. شب تا صبح خواب به چشام نیومد دعا میکردم....خدایابه حق مقدس مادری به حق قدرت و مهربونیات قسمت میدم پسرمو سالمو سلامت از تو میخوام فقط به در خونه ی تو اومدم که تنها معبودم تویی.....منو رها نکن پسرمو حفظ کن و اونو بی هیچ عیبو نقصی به آغوشم بده که تو میتونی......همیشه توانایی....
بالاخره این نه ماه با همه ی سختیهاش گذشت و با بدنیا اومدنه پسر نازم من برای اولین بارمادر شدم چه حس قشنگی... دوست داشتن بی هیچ چشم داشتی عشقی واقعی ...و محبتی بی اندازه
استرسی که توی اتاق عمل داشتم غیر قابله وصفه داشتم برای اولین بار با پاهای خودم میرفتم زیر تیغ جراحی... اما وقتی صدای گریه هاشو شنیدم و دکتر اونو نشونم داد با چشمایی جاری از اشکه شادی و سپاس از خدای مهربونم آروم گرفتم.بازم میگم خدایا تو خیلی بزرگی شکرت خدا جونم....