این دو روز...
سلام پسر عزیزتر از جانم...
مثل همیشه پنجشنبه و جمعه رو خونه ی هردو مامانی ها رفته بودیمومن نتونستم برات بنویسم ناز گله مامان فردا واکسن داری و ...من به جای تو میترسم البته توهم اگه بزرگ بودی و میفهمیدی که قراره آمپول بخوری حتما میترسیدی. قراره بعد از واکسنت طبق معمول بابا ما رو ببره خونه ی مامانی <مامان من> تا اونا از تو مراقبت کنن چون بابا بزرگ خیلی به بچه حساسه و از تو خوب مراقبت میکنه دستش درد نکنه...
دیشب باز هم بابا مریض شد تو خواب بودیولی ما تا ساعت سه ی شب بیدار بودیم تاکمی حال بابا بهتر شد بعد خوابیدیم قرار شد امروز بره دکتر و من خیلی نگرانشم مامانی .تو هم که از پریروز پدر منو در آوردی همش نق میزنی همین که به زور میخوابونمت زود بیدار میشی.
حموم کردنتم که دیگه محشره همین که داخله حموم میشی تا نیم ساعت بعد از حموم گریه و داد و غال راه میندازیدسته مامان گلم درد نکنه از وقتی که بدنیا اومدی اون تو رو حموم میکنه مرسی مامان جونم...
الانم دیگه باید برم غذا بپزم برای تو هم تخم مرغ آپز کنم .
.بای بای پسر گلم
خیلی دوست دارم.
پارسا تو قلبه من تنها...