مهمونی و این چند روز
سلام جونه دلم
اونروز همراه جمعی از فامیل رفتیم خونه ی دایی رسول
متاسفانه همین که وارد خونه شدیم و تو با جمعیت روبرو شدی
شروع کردی به گریه .هیشکی جلو دارت نبودخاله وسپهر هم اومده بودن
هر چی خاله دلداریت داد و مامانی تو بغلش نگهت داشت
و من هر کاری کردم دست از گریه برنداشتی ...
بالاخره پس از دقایقی آروم شدی یه شیشه شیر هم
خوردیو کم کم آوردمت تو جمع ...
ای وروجک پدرمو در آوردی با این یه نیم وجب قدت...
بعد دیگه به جمع پر ازدحام عادت کردی و منم راحت شدم
کلی خوش گذروندیم بزنو برقصی را انداخته بودیم که نگو
عصر هم برگشتیم خونه ی مامانی
و اما امروز...
دکتر برای بابا یه سونوگرافی نوشته بود
اسرار کردم تا جوابشو گرفت بهم خبر بده
خیلی نگرانش بودم
بالاخره زنگ زد و
گفت که سونوگرافی رفته چند تا سنگ ریز و درشته نا قابل
تو کیسه صفراش دیده شده درداشم به خاطره همین بود
اعصابم ریخت به هم از شدت ناراحتی گریه ام گرفت...
خدا جونم همسر عزیزتر از جونمو زودتر خوبش کن
که من طاقت دیدنه رنج و دردی که داره رو ندارم ...
اینجوری دیگه اینم از خبرای ما ...
اونقدر سرم شلوغه که به دوست جونامم نمی تونم سر بزنم و
شرمندشونم ...
پسر گلم توهم برای خوب شدن همه ی مریضا و بابا دعا کن
خیلی دوستت دارم