اولین کلمه ها...
سلام ناز گلم
چند روزیه ننوشتم یه جورایی حوصله نداشتم عزیزم
تو این مدت اتفاق خاصی نیفتاده فقط دختری که عمو پسند کرده بود
من و عمه رفتیم آرایشگاه مادر بزرگش و از نزدیک دیدیم.دختر خوبی
به نظر میرسید حالا ببینیم خدا چی میخواد ...
نازنینم این روز ها تا از جلوی چشات دور میشم گریه میکنی
و نمیزاری کارامو انجام بدم ...
پس من چی کار کنم از دست تو همه ی کارام مونده
میخوام توی این پست اولین کلمه هایی که به زبون آوردی
رو بنویسم
اولیش د د بود تکرارمیکردی و میخندیدی دومی در در و اونیم که تازه
یاد گرفتی قا قا ... ای شکمو هههههههه
وقتی این کلمه ها رو برات تکرار میکنم خیلی ذوق میکنی و
میخندی...
الانم گرفتی خوابیدی بابا داره مسواک میزنه بره بخوابه منم بعد از یه چایی
میخوابم .
فردا هم قراره همراه زندایی هام بریم خونه ی دایی رسول برای خونه ی نو شون
پس فعلا ...
بوس بوس