خواب مامان
سلام فرشته ی نازم
عزیز دلم امروز قرار بود با بابا برم دکتر اما از بس که خوابم میومد کنسلش کردم
بابا هم وقتی دید من خواب آلودم و چشامو به زور باز نگه داشتم
صبونه شو خورد رفت سر کار .منم اومدم کنار تو خوابیدم
اما تازه چشامو بسته بودم که تو بیدار شدی
منم دیگه قید خوابو زدم .دیشب خونه ی مامانی بودیم و دیر برگشتیم
واسه همون منم کسل بودم
صبونه ی پسر نازمو دادم و باهم بازی کردیم
به بابا زنگ زدم گفت که برای ناهار خونه نمیتونه بیاد
منم شروع کردم به کارهای روزمره
دکور خونه رو هم عوض کردم که تنوعی بشه
خسته بودم
چون بابا هم نبود طبق معمول دست و دلم نمیرفت برای خودم ناهار بپزم
یه چایی با چند تا بیسکوییت خوردم
ناهار تو رو هم دادم و خوابوندمت
منم رفتم اتاق خودمون و روی تخت دارز کشیدم
وقتی بیدار شدم تو به شدت گریه میکردی به سختی بلند شدم
آیفون هم از طرف دیگه زنگ میخورد
وقتی جواب دادم مامانی <بابا> بود اومد بالا
مامانی میگفت چند بار آیفونو زده صدای گریه ی تو رو هم شنیده ولی من
انگار بی هوش بود هیچی نشنیدم
اونقدر گریه کرده بودی که صورتت خیسه اشک بود
الاهی مامان فدات شه عزیزم
ببخش مامانو گلم
من اونقدر خسته بودم و از طرفی هم خواب آلود که
خودمم نمیدونم کی خوابم برده و منی که خوابم خیلی سبکه
چطور صدای آیفون و گریه ی تو رو نشنیدم.
خیلی ترسیده بودی
واقعا ناراحت شدم عزیز مامان.
خب دیگه باید برم شام بپزم عزیزم
پسر شیرین و خوشگلم
خیلی دوستت دارم