مهمون داشتیم
سلام عزیز دردونه
دیروز همراه بابا رفتیم دکتر .
توی مطب که منتظر نوبت ویزیتمون نشسته بودیم
کلی جلبه توجه کردی همه ی نی نی ها ساکت بودن جز تویکی
البته گریه نمیکردی فقط گیر داده بودی به دختر کوچولای دور و بریت مدام حرف
میزدی البته خودت و شاید همسن و سالات فقط سر در میاوردین
دکتر از رشد و وضعییتت اظهار رضایت می کرد ومن هم از سالم بودنت خیلی
خوشحال شدم وخدای بزرگو شکر کردم
برای روز بعدش یعنی امروز مهمون دعوت داشتیم . سر راه که میومدیم خرید
کردیم و من همین که رسیدم مشغول تمیز کردن خونه شدم تا برای فردا
فقط آشپزی بمونه...
از صبح زود امروز هم بیدار شدم تا کارامو انجام بدم
هنوز تو و بابا خواب بودین
و من سعی میکردم بی سر و صدا باشم تا جناب عالی بیدار نشی
و به قولی مانع نباشی...
بعد بابا هم بیدار شد و رفت سر کار منم بی اشتها کمی صبحانه خوردم
وبعد مشغول آشپزی شدم و مهمونامون اومدن
سر گرم گفت و گو شدیم و خوش گذروندیم مامان آذر
بابایی عصر رفتن و با بقیه مهمونامون بعد از صرف شام کمی نشستیم و بعدش اونا هم رفتن ......
و من حالا دارم برات مینویسم بعد شم میگیرم میخوابم
چون دارم از خستگی پس میافتم
عزیز مامان خیلی دوستت دارم
زندگی بی تو محاله
یه حباب روی آبه