یه سفر کوتاه
سلام بهترینم
چند روز پیش تصمیم گرفتیم که بریم بانه
تقریبا پنج شیش ساعتی از اینجا فاصله داره
بابا گفت بهتره تو رو همرامون نبریم چون ممکنه مریض بشی و اینا........
قرار شد تو رو بزاریم پیش مامان آذر و بعد بریم
میدونستم دلم طاقت نمیاره ولی از طرفی هم مطمئن بودم که اونا از تو خوب مراقبت میکنن
بالاخره روز پنجشنبه صبح زود تو رو بردیم خونه ی مامانی و خودمون هم راهی
شدیم
جاده بی اندازه زیبا بود محو تماشای غنچه های درختا و سبزی طبیعت شده
بودم
خدایا تو چقدر بزرگ و توانایی
به خاطر این همه زیبایی و نعمتای قشنگت هر قدر شکر کنیم باز هم کمه
چشمامو بستم کاش تو هم کنارم بودی چقدر زود دلم برات تنگ شده بود
عکساتو نگاه کردم شیرینترین لبخند دنیا رو لبات نشسته بود
دلم گرفت واقعا طاقت دوریتو ندارم پسر نازم
بالاخره بعد از ساعتها رسیدیم
اونجا که جز بازار جای دیدنی نداره بعد از اینکه یه هتل اجاره کردیم و ناهار رو
خوردیم افتادیم به جون بازار و پاساژا.........
کلی خرید کردیم برای تو هم یه هندیکم گرفتیم
دوست دارم از هر لحظه لحظه ی بزرگ شدنت فیلم داشته باشی...
یه شب هم موندیم دیگه از دوریت داشتم دیونه میشدم
اشکام بی اختیار سرازیر شد و من زود قایمش کردم
روز بعدش هم کارمون بازار و خرید بود
بعد از ظهر حرکت کردیم و شب دیر وقت رسیدیم و چون تو خواب بودی
دیگه بیدارت نکردیم و موندی خونه ی مامانیو صبح روز بعدش بابا منو آورد اونجا
دلم برات پر پر میزد تا منو دیدی واقعا خوشحال شدی تو رو بغل گرفتم و به سینه فشردم میخواستم اونقدر فشار بدم که بری تو دلم...
شب از اونجا برگشتیم
دسته مامانی درد نکنه از تو خوب مراقبت کرده بودن
پارسای خوشگلم بی تو مامان میمیره
بی تو نمیشه زنده بود
بی تو من مرده ای متحرکم
خدا تو رو برامون حفظ کنه.....
هزاران بار فریاد میزنم و با تمام وجودم میگم که
دوستت دارم.