پارسا جونم حالش بده...
سلام ناز مامان
حالا که دارم این پستو برات مینویسم اشک تو چشام حلقه زده
چون تو مریضی و حالا بعد از چهار روز هنوز خوب نشدی
انگار از وسط نصف شدی دلم آتیش میگیره وقتی بغلت میکنم و میبینم
وزن یه بچه ی سه ماهه رو داری ...
روز جمعه بود بابا با دوستاش رفته بود ماهیگیری ما هم رفتیم خونه ی مامانی
تو خیلی بی حال بودی مثل قبل هم غذا نمیخوردی
و خیلی اشتهات کم شده بود چند بار هم تا به زور چیزی بهت دادم
زود بالا آوردی... و من خیلی نگرانت شده بودم
از روز بعدش هم در کنار استفراغ و بی اشتهایی اسهال هم میکردی
تبم داشتی...
سریع از دکترت وقت گرفتم و عصر بردیمت دکتر
نق میزدی و خیلی بی حوصله شده بودی دیگه خبری از اون خنده های نمکی
و شیطنتت نبود...
داغون بودم و بس که اعصابم خراب بود دق و دلیهامو از بابای بیچاره در میاوردم
و پرخاشگری میکردم...
روز بعدش به اسرار مامانم رفتیم اونجا کمی استراحت کردم اونا مواظبت بودن
عصر بابا اومد بریم آخرین آمپولتو بزنیم که تو راه مامانی <بابا> زنگ زد و گفت
حال بابایی بده ...
خلاصه زود آمپولتو زدیم و بابا رفت اونجا...
نگران بابایی هم بودم آخه اون دایی ام هم هست و من خیلی دوستش دارم
برای اونم اورژانس اومده بود و خلاصه خوب شد شکر خدا ...
قرار شد بابا شب رو اونجا بمونه و مواظبش باشه.
صبح شد کمی بهتر بودی اسهالتم قطع شد اما هنوز استفراغ داری
هیچی نمیخوری حتی داروهاتم بالا میاری
مامانی خیلی بی حالی خیلی لاغر شدی...
دلم ریش ریش میشه اصلا تو حال خودم نیستم نگرانتم
دست به دعام که خدای مهربونم زودتر شفات بده
فردا باید دوباره ببریمت دکتر...
ایشالا که خوب میشی قند عسلم
دلم برای خنده های شیرینت تنگ شده زودتر خوب شو
که من خودم رو به قبله ام ................
دوست جونای عزیز ببخشید که نمیتونم به نی نی های نازتون سر بزنم
برای خوب شدن پارسا کوچولوی من دعا کنید...
بوسسسسسسسسسسسسسس
فعلا خدافظ دوستای گلم