یه روز معمولی...
سلام پسر مهربونم
دیروز صبح که بیدار شدم خیلی خواب آلود بودم اما بابا صبونه میخواس
حاضر کردم و دوباره اومدم که بخوابمتو هم مثل فرشته ها خواب
بودی .اومدم کنارت دراز کشیدم و خوابم برد.
وقتی با صدای تو بیدار شدم دیدم وااااااااای دیگه ظهره اما یه صب بخیر
تحویل شما دادمو بوسیدمت.
شیر تو دادم اما خودم میلی به خوردن صبونه نداشتم .تو رو گذاشتم
تو روروکت و مشغول تمیز کردن خونه شدمو داشتم
ناهارو حاضر میکردمکه تلفن زنگ زد بابا بود گفت که کار داره
و برای ناهار نمیتونه بیاد اون همه به خاطر دیر بیدار شدنم
عجله کردم اونم نیومد...نشستم پای تلوزیون
کم کم داشت گرسنم میشد ناهارو تنهایی خوردم خوشمزه بود
قورمه سبزی به به
بعد باهم بازی کردیم غش غش میخندیدی الاهی فدای اون
خنده هات بشه مامان...
بعد از ظهر مامانی <بابا> اومد خونمون نشستیم پای صحبت
بعد از اینکه مامانی ام رفت نشستم پای کامپیوتر و جواب کامنتای
دوست جونامو دادم و به خونه ی وبلاگیشون سر زدم.
تو خوابیدی منم یه دوش گرفتم و بعد از آرایش صورتمو
و مشغول آشپزی شدم که بابا هم اومد اما تو خواب بودی و نتونست تو رو ببینه بعد از
شام من نشستم پای کامپیوترو بابا هم اخبار گوش داد
بعدشم لا لا کردیم.
نازنیتم دوستت دارم
میمیرم برات