نفس مامان پارسا نفس مامان پارسا ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

پارسا تنها بهانه زندگی

مهمونی و این چند روز

                                           سلام جونه دلم اونروز  همراه جمعی از فامیل رفتیم خونه ی دایی رسول متاسفانه همین که وارد خونه شدیم و تو با جمعیت روبرو شدی شروع کردی به گریه .هیشکی جلو دارت نبود خاله وسپهر هم اومده بودن هر چی خاله دلداریت داد و مامانی تو بغلش نگهت داشت  و من هر کاری کردم دست از گریه برنداشتی ... بالاخره پس از دقایقی آروم شدی یه شیشه شیر هم خوردی و کم...
13 ارديبهشت 1390

اولین کلمه ها...

                                                                                           سلام ناز گلم چند روزیه ننوشتم یه جورایی حوصله نداشتم عزیزم تو این مدت اتفاق خاصی نیفتاده فقط دختری که عمو پسند کرده بود...
10 ارديبهشت 1390

پسر مهربون من

                        سلام عزیز دردونه امروز هم بگی نگی بی تحول بود حوصله ام خیلی سر رفت .صبحم کنارت خوابیده بودم که موهامو کشیدی و اینجوری بیدار شدم...بابا نکن این کارا رو فسقلی وقتی برگشتم طرفت یه لبخند تحویلم دادی  اونقدر شیرین بود که درد موهام یادم رفت امروز دیگه قرار بود بابا برای ناهار بیاد خونه بلند شدم اشتها نداشتم یه چایی خوردم  و بعدشم مشغول تمیز کاری شدم بعد از پختن ناهار  تصمیم گرفتم چند صفحه ای کتاب بخونم تو هم بعد از اینکه منو بیدار کردی خودت گرفتی خوابیدی...
6 ارديبهشت 1390

ستاره های دریایی

                                یکی بود یکی نبود.زیر گنبد کبود نویسنده ی خردمندی بود که عادت داشت هر روز  صبح پیش از نوشتن  کنار دریا برود. او همیشه پیش از شروع کارش چند قدمی در ساحل پیاده روی میکرد. روزی از روزها در حین پیاده روی در ساحل اقیانوس متوجه فردی در دور دستها شد او مشغول انجام حرکاتی رقص مانند بود. مرد خردمند خندید و با خود فکر کرد او کیست که این موقع روز قادر است برقصد .سپس به قدم های خود سرعت بخشید و به طرف رقصن...
4 ارديبهشت 1390

یه روز معمولی...

                                            سلام پسر مهربونم  دیروز صبح که بیدار شدم خیلی خواب آلود بودم اما بابا صبونه میخواس حاضر کردم و دوباره اومدم که بخوابم تو هم مثل فرشته ها خواب بودی .اومدم کنارت دراز کشیدم و خوابم برد. وقتی با صدای تو بیدار شدم دیدم وااااااااای دیگه ظهره اما یه صب بخیر تحویل شما دادم و بوسیدمت . شیر تو دادم اما خودم میلی به خوردن صبونه نداشتم .تو رو گذاشتم تو روروک...
4 ارديبهشت 1390

خدایا شکر...

                       سلام دوست جونای عزیزم سلام پسر گلم   خدایا شکرت پسرم خوب شد ما بعد از شبی که آخرین پستمو نوشتم صبح دوباره پارسا رو در حالی که خیلی وضعش بد بود بردیم دکتر اونروز تا بعد از ظهر حتی یه فنجون چاییه خشک و خالی هم نخورده بودیم هر دومون یعنی منو بابا پریشون بودیم دکتر برای احتیاط یه سونوگرافی برات نوشت... تا جوابشو بگیریم منو بابا هزار بار مردیم و زنده شدیم . موقع سونو کردن هم فقط گریه کردی اشک تو چشام جمع شد خدای مهربونو هزاران بار شکر ...
3 ارديبهشت 1390

پارسا جونم حالش بده...

             سلام ناز مامان   حالا که دارم این پستو برات مینویسم اشک تو چشام حلقه زده چون تو مریضی و حالا بعد از چهار روز هنوز خوب نشدی انگار از وسط نصف شدی دلم آتیش میگیره وقتی بغلت میکنم و میبینم وزن یه بچه ی سه ماهه رو داری ... روز جمعه بود بابا با دوستاش رفته بود ماهیگیری ما هم رفتیم خونه ی مامانی تو خیلی بی حال بودی مثل قبل هم غذا نمیخوردی و خیلی اشتهات کم شده بود چند بار هم تا به زور چیزی بهت دادم زود بالا آوردی... و من خیلی نگرانت شده بودم از روز بعدش هم در کنار استفراغ و بی اشتهایی اسهال هم میکردی  تبم داشتی.....
29 فروردين 1390

آمپول

                                                     سلام قند عسل این دومین پستی هست که امروز دارم برات مینویسم  آخه مامانی دلم خیلی گرفته اعصاب ندارم دیروز دایی رسول مریض بود همیشه حالش بده بس که فکر و خیال داره.  نرفته بود پادگان و امروز بازداشته... اصلا بی اختیار تو دلم آشوب به پاست  تو هم که فقط میخوابی بابا بیدار شو باهم بازی کنیم. ...
24 فروردين 1390